اولین باری که صدای قلبت...
سلام عزیز دلم ،امروز حالت چطوره؟
از حال من اگر می پرسی باید بگم خیلی خرابه،از طرفی سردرد های شدید و کمی حالت تهوع ،از طرف دیگه همش فکر منفی می کنم که نکنه قلبت تشکیل نشده باشه و من الکی دلم خوش کرده باشم.
باباجون که دید اینطوریه گفت زودتر زنگ بزن و وقت سونو بگیر من هم سریع زنگ زدم و برای
٢٦/٠٦بعداز ظهر وقت گرفتم.عصری با باباجون رفتیم مطب سونوگرافی،وقتی نوبتم شد، رفتم رو تخت دراز کشیدم و دکتر هم شروع کرد به سونو اینقدر دکترش بد اخلاق بود که جرات نمی کردم سوال بپرسم ولی با این حال پرسیدم و گفتم زنده ست؟ دکتر بداخلاق هم گفت:آره این سفیدی که می بینید جنینتون ،باباجون یه نگاهی کرد به من یه لبخند محبت آمیزی زد و بعد دکتر صدای قلبت رو گذاشت وای که چه لحظه ای بود تا شنیدم نفسی با خنده کشیدم که شما از زیر دست دکتر پریدی. وقتی به دکتر گفتم:می شه دوباره بذاری ؟با اخم جواب داد:نه ،اینقدر حرصم گرفته بود که می خواستم خفه اش کنم ولی نگاه مهربون باباجون که گاهی به من و گاهی به مانیتور بود و تو رو با علاقه نگاه می کرد مانع شد.این صدای قلبت هر چند کوتاه بود ولی آنچنان آرامشی به من داد که انگار توی ابرها دراز کشیده بودم.
توی سونوگرافی امروز قد و بالای شما 14mm بود و امروز 7w+6d هست که من و شما با هم هستیم و من و بابا جون از حضور شما خیلی خوشحال هستیم .
از مطب سونوگرافی که اومدیم بیرون دیگه دل توی دلم نبود که زنگ بزنم و به مامانم خبر بدمبنابر این توی راه زنگ زدم،بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:دیگه چه خبر مادر بزرگ ؟
مامانم هم اصلاً متوجه نشد!دوباره گفتم:انگار از وقتی که مادربزرگ شدی...مامانم با صدایی متعجب گفت:واقعاً...!بعد هم کلی خوشحال شد و تبریک گفت و خداحافظی کردیم.
می دونی مامان جون همیشه با خودم فکر می کردم هر وقت باردار شدم خاطرات نی نی ام رو تو یه دفتر براش بنویسم بنابراین تا به ماشین برسیم یه لوازم التحریر سر راهمون بود به باباجون که گفتم کلی استقبال کرد و رفتم داخل مغازه از اونجایی که هنوز جنسیت معلوم نشده که دخمل خانوم هستی یا آقا پسمل بنابر این یه دفتر می خواستم که بی طرف باشه صد مدل دفتر دیدم تا بالاخره دو تا انتخاب کردم و مونده بودم کدوم رو بردارم از بابا جون کمک خواستم که خیلی ریلکس گفت:هیچ کدام من یکی دیدم که روش نوشته ONLY GIRLSاون رو بردار،بعد من کلی توضیح دادم که می خوام بی طرف باشه ولی باباجون با اصرار فراوان گفت:بردار کاریت نباشه من به دلم یه چیزایی افتاده ...و در ادامه اش زیر لب با خنده گفت: نترس اون با من
منهم دیدیدم که اینطوریه با کلی حرص موافقت کردم و اون دفتر رو با یکسری خودکارهای رنگی رنگی خردیم و اومدیم خونه.
وقتی رسیدیم خونه مامانم دوباره زنگ زد بعد از کلی قسم که راست می گی یا الکی گفت:از اون موقع من دارم گریه می کنم...
اون یکی مامان بزرگ (مامان باباجون)خیلی جالب حضور شما رو فهمید.
تازه چند روزی بود که از سونوگرافی ام می گذشت که مامان بزرگ برای احوال پرسی تماس گرفت ،بعد پرسید تنها هستید؟باباجون هم گفت:آره خودمون ۳ نفریم.مامان بزرگ با تعجب پرسید:۳ نفر باباجون هم گفت :آره دیگه ما و نی نی مون . مامان بزرگ هم کلی ذوق کرد و برامون آرزوی سلامتی کرد.