این روزها...
سلام مامانی
این روزها خیلی داره به مامان جون سخت میگذره،حتماً می پرسی چرا ؟
از همه مهمتر با اینکه یکبار سونوگرافی دادم ولی همش می ترسم ودلشوره دارم نکنه حضور نداشته باشی و من برای خودم همینطوری دلخوش باشم.
بعد اینکه من تا همین اول اردیبهشت سر کار میرفتم و حسابی سرم گرم بود طوری که موقع برگشت به خونه اینقدر خسته بودم که دیگه سینه خیز تا خونه خودم رو می رسوندم بنابراین از وقتی اومدم مشهد هم بیکار شدم و تنها ،طوری که صبح تا شب توی خونه پای TV نشستم و کانالها رو هی بالا و پائین می کنم .
البته قبل از ورود شما داشتم تصمیم به ادامه تحصیل در رشته طراحی و معماری داخلی می گرفتم که با مطلع شدن از حضور شما این تصمیم به امید خدا به آینده موکول شد.
از طرفی هم بابا جون خیلی سرش شلوغه و مشغول کار و درس هستشو من نمی خوام بهش فشار بیارم.
از طرفی دیگه این روزها که خودت بهتر می دونی حالم اصلاً خوب نیست، سردرد های شدید دارم و از لحاظ غذایی هم از خیلی غذا ها که قبلاً دوست داشتم الان بدم می یاد حتی از بوش، مثل:مرغ و کباب و شیرینی و کلاً فقط اینقدر غذا می خورم که گرسنه نمونم.
واااااااااااااااای ی ی ی ی ی شب ها که دیگه نگو اکثراً یا خوابم نمی بره یا اگر هم بخوابم خوابم سبک هستش ،چون من همیشه عادت داشتم دمر بخوابم ولی الان بخاطر شما نمی شه و باید از الان تمرین کنم تا به پهلو بخوابم برای همین خیلی سخته و صبح ها اصلاً حس خوبی ندارم و فکر می کنم که شب اصلاً خوابم نرفته و قیافه ام اینطوری میشه .
همه افراد ریش سفید در این زمینه می گن تا ۴ ماهگی اینطوری هستی بعد خوب می شه، منهم امیدوارم زودتر ۴ ماهه بشم و این مشکلاتم تمام بشه.
"الهی آمین "