هدیه ی امام رضا

خرید سیسمونی

سلام خوشمل مامانی   بعد از اینکه سونوگرافی انجام دادم و دیدم همه چی خوبه کلی خیالم راحت شد و از فرداش  با مامان بزرگ راه افتادیم رفتیم خیابان جهت خرید سیسمونی  برای شما . وای خدا، آدم تو این مغازه ها که می ره دلش ضعف می ره و دوست داره همه رو بار کنه و بیاره از بس که لباس ها و چیزهای جیگیلی بیگیلی دارند. اولین چیزی که برات خریدم یه کتانی خوشمل ، بعد هم هر سری می رفتیم خرید چون از این لباس های سر همی خیلی خوشم میاد یکی برات می خردیم همه هم سایز 1 یا 2 خیلی بامزه هستند        یه سری گل سر برای دخمل های کچل جدید اومده که از اونها هم برات خریدم که اگر کچل بودی بازم بتو...
27 دی 1391

شب یلدا

                                                                                                            &...
27 دی 1391

سونوگرافی سه ماهه دوم

امروز 21 / 9 برای انجام سونوگرافی دوم رفتم نسل امید ولی متاسفانه    این سری باباجون از مشهد بخاطر مشغله کاری نتونست بیاد،هرچند که برای سونوگرافی دوم همراه داخل اتاق اجازه نمی دادند. ساعت 9:30 بود که رفتم توی اتاق نفسام به شماره افتاده بود و به سختی نفس می کشیدم.سونوگرافی شروع شد و بازم مثل سری قبل لم داده بودی و اصلاً تکون نمی خوردی فقط هنر نمایی که کردی این بود که فکت داشت تکون می خورد انگار داشتی چیزی می خوردی یا تمرین شیر میکیدن     می کردی خیلی این صحنه قشنگ بود . کلی احساسات مادری ام را برانگیخت یه حس خاصی داشت. بعد دکتر طول استخوانهات رو اندازه گیری کرد ماشالله بلند تر از حدی که باید بود و دک...
27 دی 1391

سونوگرافی سه ماهه اول

سلام عزیز دلم یک هفته ای ست که از آمدنم به تهران میگذره اینقدر که فکر و خیال کردم دارم خُل می شم،لابد فکر می کنی برای چی؟برای اینکه پنج شنبه ۲۷/۰۷ صبح زود وقت سونوگرافی سلامت جنین در سه ماهه اول رو دارم،باباجون هم امروز از مشهد برای سونوگرافی فردا اومده همش احساس می کنم زمان اصلاً نمی گذره ،انگار ساعت خراب شده و عقربه هاش دارند به کندی حرکت می کنند،ولی به قول باباجون:" موعد قیامت هم که باشه می رسه." اما باز هم این چند ساعت رو گذروندن تا فردا خیلی سخته،اما چاره ای نیست و باید منتظر فردا ماند. خدا جونم خودت کمکم کن زمان: ۵شنبه صبح ساعت ۸ مکان: مر کز پزشکی نسل امید صبح زود ساعت ۷ با مامانم و باباجون ح...
27 دی 1391

این روزها...

سلام مامانی   این روزها خیلی داره به مامان جون سخت میگذره،حتماً می پرسی چرا ؟ از همه مهمتر با اینکه یکبار سونوگرافی دادم ولی همش می ترسم ودلشوره دارم نکنه حضور نداشته باشی و من برای خودم همینطوری دلخوش باشم. بعد اینکه من تا همین اول اردیبهشت سر کار میرفتم و حسابی سرم گرم بود طوری که موقع برگشت به خونه اینقدر خسته بودم که دیگه سینه خیز تا خونه خودم رو می رسوندم بنابراین از وقتی اومدم مشهد هم بیکار شدم و تنها ،طوری که صبح تا شب توی خونه پای TV نشستم و کانالها رو هی بالا و پائین می کنم . البته قبل از ورود شما داشتم تصمیم به ادامه تحصیل در رشته طراحی و معماری داخلی می گرفتم که با مطلع شدن از حضور شما این تصمیم...
26 دی 1391

پیش به سوی تهران

پنج شنبه شب ۲۰/ ۰۷ با باباجون رفتیم حرم و یه زیارتی کردیم و بعد بابا جون من را گذاشت فرودگاه و با هم خداحافظی کردیم   باباجونم خیلی مواظب خودت باش چون من می خواستم یه مدتی رو برم تهران تا پیش مامانم بمونم،ساعت ۱۲ شب پرواز داشتم که طبق معمول همیشه پروازها با تاخیر انجام شد و ساعت ۱ شب من با شما به سوی تهران پرواز کردیم. بنده خدا مامان وبابا از کی توی فرودگاه تهران معطل من شده بودن تا من برسم.تقریباً ساعت ۳ شب بود که رسیدم و چمدانم را تحویل گرفتم و با مامان و بابا رفتیم خونشون. خدا همه مادر و پدر ها رو برای بچه هاشون حفظ کنه ...
26 دی 1391

حرم آقا امام رضا...

    سلام بر امام مهربونی : بخاطر ادامه تحصیل باباجون در مقطع دکترا این توفیق نصیبمون شد چند سالی رو در شهر مشهد هم جوار امام رضا باشیم . امشب هم شب میلاد امام مهربونی هاست و اولین شبی که ۳ نفری با هم به حرم اومدیم،امشب برای من و باباجون حرم حال و هوای دیگه ای داشت،کلی برای همه عزیزامون دعا کردیم و با باباجون شما را بیمه امام رضا کردیم و نذر کردیم فرزند سالم و صالحی به ما بده ،امیدوارم همانطور که تا الان قدم به قدم امام رضا در تمام مراحل زندگی با ما بوده الان به بعد هم ما را تنها نگذاره . الهی آمین   ...
26 دی 1391

اولین باری که صدای قلبت...

سلام عزیز دلم ،امروز حالت چطوره؟   از حال من اگر می پرسی باید بگم خیلی خرابه،از طرفی سردرد های شدید و کمی حالت تهوع ،از طرف دیگه همش فکر منفی می کنم که نکنه قلبت تشکیل نشده باشه و من الکی دلم خوش کرده باشم . باباجون که دید اینطوریه گفت زودتر زنگ بزن و وقت سونو بگیر من هم سریع زنگ زدم و برای   ٢٦ /٠ ٦ بعداز ظهر وقت گرفتم.عصری با باباجون رفتیم مطب سونوگرافی،وقتی نوبتم شد، رفتم رو تخت دراز کشیدم و دکتر هم شروع کرد به سونو اینقدر دکترش بد اخلاق بود که جرات نمی کردم سوال بپرسم ولی با این حال پرسیدم و گفتم زنده ست؟ دکتر بداخلاق هم گفت:آره این سفیدی که می بینید جنینتون ،باباجون یه نگاهی کرد به من یه لبخند محبت آمیز...
21 دی 1391