هدیه ی امام رضا

32 هفتگی

     سلام دردونه مامان       چه خبرا ؟ این روزا چه کارا میکنی ؟ من که امروز برات کلی حرف دارم .              یه خبر بد            و          یه خبر خوش       امروز ( 14/12 )  بعد از سه روز تو خونه نشینی بابا جون گفت بریم بیرون یه دور بزنیم و چون بابا جون فردا امتحان زبان داشت تصمیم گرفتیم تا بلوار سجاد بریم و زودی برگردیم . اول رفتیم شام گرفتیم و بعد رفتیم بلوار سجاد هوا هم خیلی...
20 اسفند 1391

نامه ی زینب جونی

شلاااااااااااااام بره تو دلی مامانی امروز برات یه سورپرایز دارم  زینب جونی (دختر عمه مامانی)که الان 7 سالشه وقتی فهمید مامانم داره میاد مشهد بهم سر بزنه یه نامه برام نوشته و اونو به مامانم داده تا برام بیاره.  اینم تصویر نامه ی بامزه ای که عزیز دلم  زحمت کشیده و برام نوشته:                    شرح نامه : اول روی پاکت که نوشته  مال خاله سید جون   و روش هم یه گل کشیده    و اما متن نامه   که خیلی جالبه و با خودکار اکلیل...
19 اسفند 1391

مسابقه نی نی وبلاگی

ســـلام به  مامان سبحان جون   و تشکر برای دعوت به این مسابقه با اینکه فکر میکنم اکثر جواب ها یکی هستند و دلایل مشابهند اما به خاطر احترام به دوستم و دعوت ایشان منم در این مسابقه شرکت میکنم.   و اما ســـوال مسابقه  : چـــرا نی نی وبلاگـــی شدم؟!؟!؟ اولیش ثبت خاطرات کنجدم در جایی دیگر به امید این که ماندگاری بالاتری نسبت به دفتر خاطراتش که براش درست کردم داشته باشد. دومیش جذابیت خیلی زیاد وبلاگ برای خودم از لحاظ محیط بسیار شاد و پر از شکلکهای جالب و رنگارنگ. سومیش پرکردن اوقات فراغتم به نحو احسن چون هم چیزی یاد می گیرم و هم دوستان زیاد در س...
8 اسفند 1391

30 هفته...

سلام جوجه طلایی مامانی می دونی امروز چه روزیه     امروز  دوشنبه   30/11/91   و شما هر دوشنبه یک هفته بزرگ و بزرگتر می شی و بیشتر خودت رو تو دل مامانی جا می کنی و وابستگی من به شما بیشتر می شه، تموم اینا رو گفتم که بگم، امروز        هفته از باهم بودنمون می گذره و خوشحالم که تا این لحظه با همه ی خوشی و سختیش به سلامتی گذشته و امیدوارم این مدت مانده هم به خیر بگذره تا به زودی همدیگرو بغل کنیم ، راستش دیگه صبرم نیست تا اون قیافه ماهت رو ببینم                   &...
30 بهمن 1391

سالگرد پیمانی آسمانی

                      سلاااااااااااااام  بر گل دخملی مامان       فردا سالگرد یکی از بهترین روزهای مامانی هستش روزی که مامانی و باباجون قلبهاشون رو با هم یکی کردند و یه پیمان آسمانی با هم بستند. حالا هم می خوام از طریق وبلاگ شما این روز قشنگ رو به باباجونی تبریک بگم ، پس میگم:   شوهری بابت همه چیز ممنون و تا آخر باهاتم       ...
18 بهمن 1391

فراخوان انتخاب اسم

 توجه        توجه                                     از همه عزیزان دعوت میکنیم که به ما در انتخاب نام برای دخملون یاری کنند.   ترجیحاً از اسامی زیر یکی رو انتخاب کنید که کنجدکم خیلی عجله داره. آوا    پریا     ترانه  خاطره  دریا     شادی     شیده     صبا  نگار    نوا ...
2 بهمن 1391

اولین تکون خوردنت

سلام جیگیلی مامان     امروز خیلی خوشحالم ، آخه میدونی امروز چه اتفاقی افتاد؟ امروز برای اولین بار تکون خوردنت را حس کردم  بعد هم دستم رو گذاشتم روی شکمم و شروع به صلوات فرستادن کردم و های های گریه کردم واقعاً حس جالبی بود و غیر قابل توصیف ،اما خودمونیم دخملم خیلی تنبلی چون امروز من دیگه 22w هستم و دارم تکون های تو رو به این واضحی می فهمم اما عیبی نداره فقط ان شاالله سالم باشی.   ١٤/١٠ با باباجون نشسته بودیم که من یکدفعه تکون خوردنت را فهمیدم و این حرکت شما را با جیغ و ذوق به باباجون  اعلام کردم ، هرچی توضیح میدادم باباجون می گفت نه بابا خیالاتی شدی بد دست باباجون را گرفتم وگذاشتم ...
29 دی 1391

از اسم وفامیل تا انتخاب اسم

امروز 06 / 10 و از دیشب یه برف   خیلی قشنگ شروع به باریدن کرده و امروز همه جا رو سفید پوش و  قشنگ کرده طوری که همش دوست دارم کنار پنجره بایستم و بیرون را ببینم،ان شاالله سال دیگه با هم بریم برف بازی و آدم برفی بسازیم وکیف کنیم. باباجون هم بخاطر همین صبح دیرتر بلند شد وبا هم صبحانه خوردیم و بعد رفت پژوهشکده، اما نیم ساعتی از رفتنش نگذشته بود که برگشت. من خیلی تعجب کردم! و فکر کردم تصادف کرده و نتونسته بره اما باباجون گفت :بخاطر برف و یخبندان نتونست بره و کلی خیالم راحت شد . مدتی گذشت و کم کم حوصله ام داشت سر می رفت،خیلی نا امیدانه به باباجون گفتم میای اسم و فامیل بازی کنیم ؟باباجون هم قبول ...
28 دی 1391

بازگشت به مشهد

تقریباً  2 ماهی شد که تهران بودم ،و بعد از اینکه کلی با مامانم  مهمانی و خرید رفتیم تصمیم گرفتم چند وقتی رو هم پیش باباجون باشم تا برای مدتی این خانواده خوشبخت در کنار هم باشیم. بنابراین 24 آذر صبح زود با قطار پردیس عازم مشهد شدم.طی راه اکثراً خواب بودم فقط برای صبحانه و ناهار بیدار شدم یه چیزی خوردم و دوباره خوابیدم تا رسیدم مشهد، وقتی رسیدم باباجون آمد دنبالم و با هم آمدیم خونه،هوای مشهد چندین برابر تهران سرد بود اینقدر که آدم از سرما می لرزید.  از شانس من هم شب شومینه یک دفعه خاموش شد و مجبور شدیم اتاق پذیرایی را ترک کنیم و به اتاق خواب کوچ کنیم .اون شب هوای پذیرایی با بیرون تقریباً هیچ فرقی نداشت. ...
27 دی 1391